Love

I love her but she.....

دیدار آخر....(واقعی).(پست ثابت)

 

In The Name of God
سلام به شما دوستای خودم خوبه حالتون امروز خیلی دلم گرفته بود به خاطر همین تصمیم گرفتم آخرین قرار بیرون رفتنم با عشقم رو که بهترین روز زندگیم بود رو براتون بگم امید وارم که خوشتون بیاد لطفا حتما بخونیدش چون خیلی قشنگه و واقعی هم هستش! لطفا نظر فراموش نشه من این مطلب رو پست ثابت میزارم به بقیه جاهای وبم هم سر بزنید! دوستون دارم خیلی زیاد!
این داستان من و عشقمه که برای اخرین بار بود که باهم رفته بودیم بیرون!
یه روز عشقم بهم زنگ زد و گفت بیا سر کوچه بریم پارکمون چون ما زیاد میرفتیم به یه پارک زیبا که قشنگ ترین پارک شهرمونه پارکی که روی دامنه کوه و همه اهل شهر بهش میگن پارک عاشقا چون همش پسر دخترای عاشق میرن اونجا و باهم حرف میزنن و هیچ کس به دیگی کاری نداره حتی اگه اونجا لخت هم بشی کسی نگاهت هم نمیکنه خیلی پارک قشنگه منو و عشقم زیاد میرفتیم اونجا میگفتیم پارکمون بعد من رفتم سر کوچه اونم با یه مانتوی قهویه ای که من خیلی دوست داشتم و یه کفش پاشنه کفش پاشنه بلند زنونه مشکی خیلی خیلی زیبا بعد از احوال پرسی من یه دربست گرفتم و باهم سوار شدیم تو تمام راه من به صورت زیبا و دوست داشتنیش نگاه میکردم و با خودم میگفتم آیا خدا موجودی از این زیبا تر آفریده؟ و اون هر وقت به من نگاه میکرد و میدید با یه نگاه عاشقانه دارم نگاش میکنم دستمو فشار میداد و یه لبخند خیلی خیلی زیبا بهم میزدبعد که ما رسیدیم من بهش گفتم که تو برو جای همیشگیمون بشین تا من یه چیزی بگیرم بیارم بعد اون گفت نه چیزی میل ندارم منم گفتم باشه بعد رفتیم و نشستیم جای همیشگیمون یه جای دنج و خلوت و زیبا که کل شهر رو میشد دید بعد نشست بغلم ودستامو تو دستاش گرفت و شروع کرد به آروم گریه کردن اونقدر اروم که من اول متوجه نشدم بعد که صورتشو دیدم دیدم که داره مثل بارون گریه میکنه منم خیلی ناراحت شدم و بهش گفتم چی شده عزیزم گریه میکنی اگه گریه کنی منم گریم میگریه میکنم ها بعد اون فقط دستامو فشار میداد و میگفت که منو دوست داره منم که اصلا هنگ کرده بودم فقط میگفتم منم دوست دارم عزیزم و منم شروع کردم به گریه کردن بعد از چند دقیقه اون اشکای منو پاک کرد منم اشکای اونو بعد شروع کرد به لبخند زدن و گفت اگه من تورو نداشتم چکار میکردم و منم یه لبخند به اون زدم و گفتم نمیدونم و شروع کردیم به حرفای عاشقونه زدن و از اینده حرف زدن اون روز بهترین روز زندگیم بود! بعد از چند دقیقه من دراز کشیده بودم اونم توی بغلم بود که پا شد زل زد به چشامو و گفت که دوسش دارم؟ من گفتم خیلی زیاد بعد یه نفس عمیق کشید و لبای کوچولوشو گذاشت رو لبم و فقط منو میبوسید تا چند دقیقه بعد لپم رو بوس کرد و پا شد و با خنده گفت ای خاک بر سرم مهدی لبات و لپت روژ لبی شده و عین این دخترا شدی و باهم کلی خندیدیم و منم با ترس رفتم سر و صورتم و شستم لباسامو مرتب کردم و باهم رفتیم خونه و یه حسی به من می گفت که تو از این روز ها دیگه تو زندگیت نداری و خلاصه تو دلم آشوب بود ولی وقتی به اون نگاه میکردم دلم آروم میشد وبعد رسیدیم خونه هیچ کدوممون دلمون نمیخواس از هم جدا بشیم با اینکه خونمون بغل هم بود ولی من میترسیدم که تنهام بزاره و اون روز تا صبح از دلشوره نخوابیدم و بعد فردا صبح که پنج شنبه میشد باهم کلی اس ام اس بازی کردیم و بعد من شب با خیال راحت خیلی زود خوابم برد و چون فردا جمعه بود تا لنگ ظهر خوابیدم بعد که فردا پاشدم هرچی ا س ام اس دادم جوابی نداد و بعد بهش زنگ زدم و دیدم گوشیش خاموشه آخه تا حالا سابقه نداشت گوشیش خاموش باشه بعد به خونشون زنگ زدم دیدم میگه مسدود است بعد که رفتم در خونشون دیدک کسی جوابم رو نداد بعد پسر همسایمون که از رابطه منو اون خبر داشت از من چند سالی بزرگتر بود گفت کجایی پسر دیشب اسباب کشی کردن رفتن من فکر کردم خبر داری منم که توی شوک بودم افتادم روی زمین اول باورم نشد ولی وقتی مطمئن شدم تمام اون جاهایی رو که باهم رفته بودیم گشتم ولی هیچ خبرخبری ازش نبود و من اونقدر گریه کردم و خودمو تو اتاقم زندانی کرده بودم که از حال رفته بودم و وقتی بیدار شدم دیدم بیمارستانم بعد از بس گریه کردم مجبور شدم عینک و هنوزم که هنوزه بیشتر شبا کارم فقط گریه کردن و نوشتنه الانم که این قضیه رو نوشتم و تمام اون خاطرات برام زنده شده دارم گریه میکنم!
 
 
نویسنده: Mahdi ׀ تاریخ: جمعه 28 مهر 1398برچسب:داستان,من و اون,واقعی,آخرین دیدار,, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ

سلام اسم من مهدی و این وب رو درست کردم تا نوشته هام رو توش بزارم و یه نفر به درد و دلم گوش بده!خوش حال میشم اگه نظر بدید!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , 1lone.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM